کودکي با پاي برهنه روي برف ها ايستاده بود
و به ويترين فروشگاهي نگاه مي کرد.
زني در حال عبور او را ديد و دلش سوخت،
او را به داخل فروشگاه برد و برايش لباس و کفش خريد
و گفت: مواظب خودت باش!
کودک پرسيد: ببخشيد خانم شما خدا هستيد؟
زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط يکي از بنده هاي خدا هستم.
کودک گفت: مي دانستم با او نسبتي داريد!
4 امتیاز + /
0 امتیاز - 1394/07/10 - 15:05 در
نوشته هایی برای خدا